نوشته اصلی توسط
ilea
من سن ام بالاست ۴۶ ساله ام بچه هام نوجوان هستند شوهرم با من از اول مثه زیر دست رفتار کرده سطح خودش و خونواده اش بالاتر بوده منو اذیت کردن بهم خیلی ظلم کردن همیشه تنهایی و محرومیت و تحقیر از طرفشون دیدم خیلی بریده بودم از همون روز اول بریدم ولی هی به زور ادامه دادم الان دیگه با هیچ کدومشون به اون صورت رفت و آمدی نمی کنم و به اجبار گزینه ی تنهایی رو انتخاب کردم خونواده ی خودم هم منو بی پنااه گذاشتن گفتن بساز من خسته شدم افسردگی گرفتم بچه هام تنهان کسی رو ندارن نه فامیل شوهرم رو نه فامیل خودم رو دلم براشون می سوزه من و بچه هامو مثه جذامی ها اونقدر قرنطینه کردن که دیگه کنار اومدیم و عملن همون یه گزینه ی پیش رو رو انتخاب کردیم یعنی تنهایی شوهرم و خونواده اش همیشه سر من منت دارند که من رو گرفتن چون من قبل این ماجرای ازدواج م خیلی شرایط وخیمی داشتم من به شوهرم ابراز علاقه کردم که اونم بدش نیومد ولی اون قدر ساده بودم که اصرار کنه ی ازدواج شدم هم قشنگ بودم هم دختر متینی بودم خواستگار هم داشتم ولی همیشه دنبال مورد عالی بودم اینم از مورد عالی ِ من ! دیگه بریدم علاقه امو به شوهرم الان از دست دادم بعد از بیست سال عاشقانه خواستن اش و تحقیر شدن و بی محلی ها دیدن بریدم با یه ذره محبت فقط یه ذره محبت از بیرون از کسی خوشم اومد که هزار بار سطح اش پایین تر از شوهرم بود و کم کم بهش وابسته شدم نیاز من به خواسته شدن رو تامین می کرد محبت کلامی می کرد و اون یه شهر دور بود و معلوم نبود کیه چیه معتاده سالمه راست میگه دروغه حرفاش فقط با زبون منو طلسم کرد به شدت پشیمونم و هنوز می دونم آخرین راه آرامش نسبی من در زندگی شوهرمه از اون شخص هم خودمو جدا کردم ولی الان دیگه سرد شدم از شوهرم حسرت همون عشق یه طرفه رو می خورم کاش هنوز دوسش داشتم ولو اینکه شوهرم نمک نشناس بود نمی دونم چه کار کنم زندگیم و شوهرم داره از دستم میره کمکم کنید چه جوری دوباره محبت شوهرم رو توی قلبم احیا کنم ؟